خاله پیرزن (1)
افزوده شده به کوشش: زینب اسلامی
شهر یا استان یا منطقه: nan
منبع یا راوی: دکتر جواد صفی نژاد انتشارات دانشکده علوم اجتماعی سال ۱۳۴۵
کتاب مرجع: طالب آباد ص ۴۹۸
صفحه: 225 -226
موجود افسانهای: -
نام قهرمان: خاله پیرزن
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: nan
مضمون یا درون مایه اصلی قصه خاله پیرزن همان مضمون قصه هایی است که تحت عنوان کلی «خاله سوسکه» شنیده و یا خوانده ایم. در این روایت ساختار قصه نیز تقریباً در آغاز و در پایان همان است؛ با این تفاوت که نقش خاله سوسکه، واقع گرایانه شده و پیرزن جای او را گرفته و حسنک نیز جای موش نشسته است. مسأله قابل توجه در این روایت، رضایت دادن پیرزن به ازدواج با حسنک بدون هیچ قید و شرطی است. یعنی دیگر پیرزن از حسنک نمی پرسد که اگر زن تو بشوم با چه مرا می زنی؟ بدون تردید علت اصلی موضوع این است که پیرزن شوهر مطلوب و باب دندان خود را پیدا کرده و لزومی ندارد که او را با ایرادهای خود از دست بدهد. در پایان قصه نیز این حسنک است که در دیگ آش می افتد و می میرد.
قصه، قصه نان و پنیر و پسته یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. زیر گنبد کبود یک پیرزن نشسته بود. یک خاله پیرزن بود که سر به بیابان نهاد و رفت و رفت تا به یک چوپانی رسید. چوپان به پیرزن گفت خاله پیرزن دانبولی بزن، کجا میری. گفت: میروم در همدان نون گندم بخورم منت بابام نکشم. چوپان گفت زن من میشی؟ گفت: اگه بخواهی مرا بزنی با چی میزنی؟ گفت با چوب بلند گوگل چرانیم (گاوچرانی) گفت خرد و خمیر، خرد و خمیر پیرزن رفت و رفت تا به یک شیر رسید. شیر گفت خاله پیرزن کجا می روی؟ گفت می روم در همدان نون گندم بخورم، منت بابام نکشم. گفت: زن من میشی؟ گفت اگه بخواهی مرا بزنی با چی می زنی؟ گفت با دم نرم و نازکم گفت: خرد و خمیر، خرد و خمیر پیرزن رفت و رفت تا به حسنک رسید حسنک گفت: خاله پیرزن کجا می روی؟ گفت میروم در همدان نون گندم بخورم منت بابام نکشم گفت: زن من میشوی؟ گفت بله بله بله. حسنک خاله پیرزن را به خانه برد خاله پیرزن رفت رخت بشوید افتاد تو دیگ آب. چوپانی از آنجا می گذشت خاله پیرزن گفت اگه به خانه ما می روی به حسنک بگو :خاله پیرزن راه افتاده توی جای سم گاو افتادهوقتی که چوپان به آنجا رفت جریان را به حسنک گفت، حسنک توبره ای به پشت بسته به پیش خاله پیرزن رفت و با توبره به آب زده خاله پیرزن را توی توبره گذاشت از آب بیرون آورده به خانه برد، حسنک رفت تا برایش آش بپزد خواست سبزی توی آش بریزد افتاد توی دیگ چند دقیقه گذشت خاله پیرزن دید که حسنک نیامد به آنجارفته دید که حسنک در دیگ افتاده و مرده است .